مهر خوبان
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت
از سمک تا به سمایش کشش لیلا برد
من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه
ذرهای بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خس بی سر و پایم که به سیل افتادم
او که میرفت مرا هم به دل دریا برد
جام صهبا زکجا بود مگر دست که بود
که در این بزم بگردید و دل شیدا برد
خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
که به یک جلوه ز من نام و نشان یکجا برد
خودت آموختیام مهر و خودت سوختیام
با برافروخته رویی که قرار از ما برد
همه دل باخته بودیم و هراسان که غمت
همه را پشت سر انداخت مرا تنها برد
علامه سیدمحمدحسین طباطبایی تبریزی