عزیزم! از تو چه پنهان، بهار در راه است
بهار با نفس مشکبار، در راه است
جوانههای سپیدار میدهند نوید
طراوتی که تویی دوستدار، در راه است
نسیم مژدهرسان، جان تازه میبخشد
سپیده با قدم زرنگار، در راه است
بگو به خاطر آشفته، در تبسم گل
قرار جان و دل بیقرار، در راه است
خبر دهید به دل خستگان تشنهی مهر
زلال عاطفهی خوشگوار، در راه است
قسم نمیخورم اما به جان منتظران
چراغ روشن آن انتظار، در راه است
اگر نه جمعه حاضر، که جمعهای دیگر
امید زمزمه دارد، سوار در راه است
از استاد: محمدجواد محبت(کرمانشاهی)
مرز در عقل و جنون باریـــک است
کفر و ایمان چه به هم نزدیک است
عشق هم در دل ما سردرگم
مثل ویرانی و بهت مــــــردم
گیسویت تعزیتی از رویـا
شب طولانی خون تا فردا
خون چرا در رگ من زنـجیر است
زخم من تشنه تر از شمشیر است
مستم از جام تهی حیرانی
باده نوشیده شده پنهانــــی
عشق تو پشت جنون محو شـده
هوشیاری است مگو سهو شده
من و رسوایی و این بار گناه
تو و تنهایی و آن چشم ســیاه
از من تازه مسلمان بگذر
بگذر ، از سر پیمان بگذر
دین دیوانه به دین عشق تو شـــد
جاده ی شک به یقین عشق تو شد
مستم از جام تهی ، حیرانی
باده نوشیده شده پنـــــــهانی
* * * * *
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود
گاهی همان کسی که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود مست می رود
گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شد و بشکست، می رود
اول اگرچه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است می رود
گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست می رود
اینجا یکی برای خودش حکم می دهد
آن دیگری همیشه به پیوست می رود
وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود
هرجند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود
این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
تیریست بی نشانه که از شصت می رود
بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست می رود
هر دو شعر از : دکتر افشین یداللهی