شعر زیر را عزیزی برایم کامنت گذاشته که خیلی دوستش میدارم .
شعر قشنگی است!
تا کی دل من چشم به در داشته باشد
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
* * *
آن باد که آغشته به بوی نفس توست
از کوچه ما کاش گذر داشته باشد
* * *
آن روز که میبستی بار سفرت را
گفتی به پدر هر که هنر داشته باشد
* * *
باید برود هرچه شود گو بشو و باش
بگذار که این جاده خطر داشته باشد
* * *
گفتی: نتوان ماند از این بیش، یزیدی است
هر کس که در این معرکه سر داشته باشد
* * *
باید بپرد هر که در این پهنه عقاب است
حتی نه اگر بال و نه پر داشته باشد
* * *
کوه است دل مرد، ولی کوه، نه هر کوه
آن کوه که آتش به جگر داشته باشد
* * *
کوهی که بنوشد، بمکد، شیرهِ خورشید
کوهی که ستاره، که سحر داشته باشد
* * *
آن کوه که سرشارترین چشمهِ شفاف
در دامنه، در کتف و کمر داشته باشد
* * *
آن کوه که یاقوت، که یاقوت شهادت
در سینهِ لبریز گهر داشته باشد
* * *
کوهی که جوابت بدهد هر چه بگویی
کوهی که در آن نعره اثر داشته باشد
* * *
کوهی که عبا باشدش از شعشعهِ نور
عمامهای از ابر به سر داشته باشد
* * *
این تاک که با خون شهیدان شده سیراب
تا چند در آغوش، تبر داشته باشد
* * *
دردا اگر از خوشهِ این شاخهِ سرشار
بیگانه ثمر چیده و بر داشته باشد
* * *
عشق است بلای من و من عاشق عشقم
این نیست بلایی که سپر داشته باشد
* * *
رفتی و من آنروز نبودم ، دل من هم
تا با تو سر سیر و سفر داشته باشد
* * *
رفتی و زنت منتظر نو قدمی بود
گفتی به پدر : کاش پسر داشته باشد
* * *
گفتی که پس از من چه پسر بود چه دختر
باید که به خورشید نظر داشته باشد
* * *
باید که خودش باشد و آزاده و آزاد
نه زور و نه تزویر و نه زر داشته باشد
* * *
اینک پسری از تو یتیم است در آنجا
در حسرت یک شب که پدر داشته باشد
* * *
برگرد سفر طول کشید ای نفس سبز
تا کی دل من چشم به در داشته باشد
از : مرتضی امیری اسفندقه